چند شعر از فریدون مشیری
 
درباره وبلاگ


عمری چكش برداشتم و بر سر میخی كه روی سنگ بود كوبیدم. اكنون می فهمم كه هم چكش خودم بودم، هم میخ و هم سنگ. فرانتس كافكا
آخرین مطالب
پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 98
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 107
بازدید ماه : 391
بازدید کل : 25437
تعداد مطالب : 305
تعداد نظرات : 130
تعداد آنلاین : 1



لرزش راست كليك
chat - chat سفارش ساعت دیواری

دریافت كد ساعت

استخاره با قرآن
استخاره

گنجینه ی ادب پارسی




 

 
ساحل افتاده گفت : « گر چه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد آه که من کیستم .»
موج ز خود رفته ای، تیز خرامید و گفت :
« هستم اگر می روم گر نروم نیستم . »
                                                                    (اقبال لاهوری)
 
****************************
موج ز خود رفته رفت
ساحل افتاده ماند .
 
این، تن فرسوده را،
پای به دامن کشید؛
و آن سر آسوده را،
سوی افق ها کشاند .
 
***
ساحل تنها، به درد
در پی او ناله کرد:
 
- " موج سبکبال من،
بی خبر از حال من،
پای تو در بند نیست !

بر سر دوشت، چو من،
کوه دماوند نیست !
 
« هستم اگر می روم » ! خوشتر ازین پند نیست .
بسته به زنجیر را لیک خوش آیند نیست . "
 
***
ناله خاموش او، در دلم آتش فکند
رفتن؟ ماندن؟ کدام؟ ای دل اندیشمند ؟
گفت : - "به پایان راه، هر دو به هم می رسند ! "
 
عمر گذر کرده را غرق تماشا شدم ،
سینه کشان همچو موج، راهی دریا شدم
هستم اگر میروم، گفتم و رفتم چو باد
تن، همه شوق و امید، جان همه آوا شدم
بس به فراز و نشیب، رفتم و باز آمدم،
 
زآن همه رفتن چه سود؟ خشت به دریا زدم !
شوق در آمد ز پای، پای درآمد به سنگ
و آن نفس گرم تاز، در خم و پیچ درنگ؛
اکنون، دیگر، دریغ، تن به قضا داده است !
موج ز خود رفته بود، ساحل افتاده است !
 
                                      فریدون مشیری
 



 
 
 عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم
 
الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم
گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم
 
بنشین که با من هر نظر،با چشم دل ،با چشم سر
هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم
 
بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت
وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم
 
بوسم تو را با هر نفس ، ای بخت دور از دسترس
وربانگ برداری که بس ! غمگین تماشایت کنم
 
تا کهکشان ، تا بی نشان ، بازو به بازویت دهم
با همزمانی ، همدلی ، جان را هم آوایت کنم
 
ای عطر و نور توامان یک دم اگر یابم امان
در شعری از رنگین کمان با نوی رویایت کنم
 
بانوی رویاهای من ، خورشید دنیاهای من
امید فرداهای من ، تا کی تمنایت کنم ؟
                                               فریدون مشیری  
 



 
 
تو صلیب را تا قله کشیدی بر دوش
تو صمیمیت را بانگ زدی در آفاق
تو در افتادی از پا
                 خاموش !
تو در این تاریکی
آتشی بودی و یک لحظه درخشیدی
تاج خاری که به سر داشتی از دست نوازشگر خلق
به سحر گاهان بخشیدی !
تو گذشتی چو نسیم
شهر از زمزمه ی شعر تو لبریز است
تو فرو پژمردی بی هنگام
باغ بی وسوسه ی عطر تو در پا ییز است
 
برای فروغ فرخ زاد                فریدون مشیری     
 



 
هر روز می پرسی که : آیا دوستم داری ؟
من جای پاسخ بر نگاهت خیره می مانم
تو در نگاه من چه می خوانی نمی دانم
اما به جای من تو پاسخ می دهی : آری
 
ما هر دو می دانیم   
چشم زبان پنهان و پیدا راز گویانند 
و آنها که دل با یکدگر دارند
حرف ضمیر دوست را ناگفته می دانند
ننوشته می خوانند
من دوست دارم را
پیوسته در چشم تو می خوانم
نا گفته می دانم
من آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید خواند
هرگز نمی پرسم
هرگز نمی پرسم که : آیا دوستم داری ؟
قلب من وچشم تو می گوید به من آری
 


نظرات شما عزیزان:

لعیا
ساعت20:34---25 مهر 1391
خیلی باسلیقه شعرا رو انتخاب میکنی من و دوستم آرزو لذت بردیم خیلی ممنون
سلام. خیلی ممنون که سر زدید و نظر تونو گذاشتید.


مصطفی
ساعت0:23---25 مهر 1391
صدای گام های تو…
ضربان زندگی من است
با من راه بیا
هنوز تشنه ی زنده بودنم…


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, :: 11:47 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی